این عمر با همه‌ی طمطراق‌ها و زیبایی‌ها و همین‌طور بدبختی‌ها و رنج‌ها و عذاب‌هایش تمام می‌شود. و چون می‌دانم صاحب همه‌ی چیزهایی که هستم ولی نیستم. چرا که چیزی را با خود از این دنیا می‌برم که صاحب آن باشم. ولی می‌دانم که چیزی مال من نیست که برایش احساس نگرانی و بدبختی کنم و رنج بکشم. پس رنج و بدبختی‌های موجود ساخته‌ی ذهن خودم هست و بس.

شاید نتوانم شاد باشم ولی افسرده، رنجور و غمگین نیستم. این عمر می‌گذرد همانند سالهای گذشته که گذشت.

فقط زندگی بدون عشق تنها دغدغه‌ی من است که همچنان بدون عشق می‌گذرد.

می‌دانم که راه زندگی‌ام چیست اما مسیرم را نمی‌یابم. دستان خداوند را در اطرافم حس می‌کنم که نمی‌گذارد به بیراهه چنان بروم که غرق و نابود شوم. در جستجوی عشقم و به هر سمتی رفتم که نزدیکش شوم خداوند چشمانم را گشود تا ببینم به چیزی که از دور شاهد آن بودم و دوان دوان به سمتش نزدیک شدم؛ عشق نبود. و به یاری او از بیراهه نجاتم داد و دریافتم که آن عشق سرابی بیش نبود. از خطر مرا جست داد. با نشانه‌ها با من حرف می‌زند که راه و مسیرم این نیست. باید به سمتی بروم که درست است و آن مسیر درست را برای من تعیین و ساخته است. آنقدر باید به بن‌بست بربخورم؛ آگاهی کسب کنم تا بینایِ بینا شوم.

آخر اینکه مشکل این است که مشکلی نیست. چون به محض رسیدن به هدف نهایی تمام نرسیدن‌ها و بغض‌ها و گریه‌ها و خلاء عشق در چشم بهم‌زدنی جبران می‌شود.

در واقع چون مشکلی نیست، خود ایجاد مشکل می‌کنیم. بله باور کن که مشکلی نیست. چون مشکل این است که مشکلی نیست!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها