الان پای صفحه کلید رایانه نشستم و آهنگ قمیشی رو پلی کردم.
مدت‌ها قبل طعم عشق و عاشقی رو چشیدم و اون شخص دیگه توی این دنیا نیست. امروز هوای عاشقی رو کردم. دلم برای اون حس لطیف و خاص تنگ شده. میشه عشق را با قهوه مثال زد. با همه تلخی‌هاش خوش طعم هست. با همه استرس‌ها و هیجانات قرار ملاقات‌ها، شیرینه.
امروز م رفته بودیم پل طبیعت. واقعا امروز یه حالی بودم. خصوصا که اتفاقی یک نفر رو دیدم که دلم هواش رو کرد. یه حس خوبی بهش داشتم. اما خب اون با خانواده‌اش بود و من هم م. همچین دلم هواش رو کرده بود که چشمام رو بی‌حیا کرده بود. مدام بهش نگاه می‌کردم. لابد اونم فکر می‌کرد من با خانومم هستم و چقدر پررو. آخر جاش رو عوض کرد که چشم توی چشم نشیم. کناریش که فکر کنم خواهرش بود با کنجکاوی نگاهم می‌کرد. وقتی بلند شدیم من نگاهم رو به جای دیگه دوخته بودم که مبادا باعث اذیت و آزارشون بشم. ولی متوجه شدم خواهرش سرش رو تند و تیز سمت من گردوند و دقیق نگاهم کرد. تمام اون لحظه با خودم در جنگ بودم که یه کاری بکنم. اصلا شرایطش نبود. وقتی دور شدیم با خودم کلنجار می‌رفتم که چرا کاری نکردم. کاملا فهمیدم که دلم پیشش گیر کرده. من که نمی‌شناختمش ولی نمی‌دونم چرا چنین حسی اسیرم کرده بود. در تمام مدت مسیر برگشت به خانه تمام ترانه‌های احساسی را زمزمه می‌کردم. مثلا: می‌دونی که بی‌تو سخته زندگی اما نگات جون سپردن دل منو چه آسون می‌گیره/ و یا: غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده. / میرسه روزی که دیگه قعر دریا میشه خونم اما تودریای عشق باز.

(الان دلم خیلی گرفته. اصلا یه حالی‌ام)

 
** مثلا قرار بود سبک و موضوع نوشتم خیلی رمانتیک باشه ولی گزارشی شد.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها